سلام فاحشه! هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما میخواهم برایت بنویسم . شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام ! راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین. شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی ! من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم! فاحشه… دعایم کن تویی عاشقترین تنهای دنیا ............. منم خسته ترین مغموم دنیا دوستت دارم حتی اگر قرار باشد شبی بی چراغ، در حسرت یافتنت تمام پس کوچه ها را زیر باران، قدم بزنم. حکایت جالبی است که فراموش شدگان ،فراموش کنندگان را هر گز فراموش نمی کنند پیشاپیش عرض تبریک به مناسبت دهه کرامت و ولادت امام هشتم شیعیان، امام رضا علیه السلام
بازهم آمده ام ای امامم یا علی موسی الرضا(ع) چند سالیست که بر نام تو مستی کردم دل را از پس تو پوچ ز هستی کردم…اما… هر زمان چشمک نازی دیدم…همچو مرغی به گنه پریدم باز هم آمده ام… تا که بر سر در این ایوانت چو کبوتر باشم بازهم آمده ام..اما… کوله بارم پر از سنگ گنه درد را در پس چشمم دیدی وصله درد ز قلب و دل من برچیدی تو مرا راه بدادی حرمت حرم با دل و جان در کرمت…ای امامم یا علی موسی الرضا(ع) چند سالیست که بر نام تو مستی کردم دل را از پس تو پوچ ز هستی کردم…اما… هر زمان چشمک نازی دیدم…همچو مرغی به گنه پریدم این که منت کنیم حرفی نیست چون که تو گل پسر فاطمه ای و بدلت مرزی نیست پس تو دستم را گیر در پس معرکه هستم درگیر هستیَم نام تو است مستیَم از می و پیمان تو است من گنه کردم ولی کن… باز هم آمده ام… یا امام رضا بطلب آقا جان، تو که خودت میدونی چهقد دلم برات تنگ شده دلم واسه صحن انقلاب نقارخانه ات ،حرمت تنگ شده خودت قسمت کن بیام پابوست شب هایم درد دارند ... وقتی ندانم ... چراغ اتاقت را کدام " لعنتی " خاموش میکند ... توی این دوره زمونه باید دروغ بگی تا همیشه تو فکرت باشن ... !!! دیگر دلم در تنم بند نمیشود ... به دادم برس ... دلم یک خیابان میخواهد ... مرا با خود ببرد و بر نگرداند ... این روزها زیادی ساکت شده ام ... نمیدانم چرا حرفهایم به جای گلو از چشمانم بیرون می آیند... خودمو بغل میکنم و میگم : غصه نخور دیوونه ، من که باهاتم ... دوستت دارم با تمام وجود،در تمام لحظه ها،در همه حال...اما نمیدانم چه تصمیمی باید بگیرم مانده ام...کارهایم بر خلاف قانون توست اما درونم تو را میخواهم نمیدانم چرا اینگونه است... تورا دوست دارم اما هیچ نشانی از آن در من نیست...*دوستت دارم* این کلمه را دوست دارم، وجود تورا دوست دارم ،اما باز هیچ تصمیمی برای زندگی خود نگرفته ام ...میخواهم تو در تمام لحظات زندگی ام باشی ولی هیچ تلاشی برای آن نمیکنم و باز میگویم دوستت دارم...اما نمیدانم... همچو نی مینالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل من که با هر داغ پیدا ساختم سوختم از داغ نا پیدای دل سلام ... سلامی به همه ی ما امروزی ها ... معنای من ........................................................................................................................................ وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر طلوعی دوباره ام عادت کرده ام دیگر…. دیگر در قلبم جای کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند دلش به درد آید نمیکند دیوانه ای مثل من را…. و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم بغضِ غریبی گلوی عالم را میفشارد و سنگینی داغی جان سوز بر قلب زمین زخم میزند. ملائک، کوچه پس کوچههای مدینه را در پیِ مرد بینظیری میگردند که محضرِ مبارکش، منبع فیض آسمانی بود؛ اما چه سود که اینک خوشههای زهرآگینِ کینه منصور، قلب سپیدش را هزار پاره کرده است. به ستارهها بگویید دیگر ماه صادقانهشان طلوع نخواهد کرد! شب های تیره عراق آرام بگیرد که دیگر مأمورین سیاهدلِ عباسی، از دیوارهایِ خانه ی ولایت بالا نمیروند و جانشینِ خدا را از سجاده نماز، با سر و پای برهنه به دربارِ جور نمیبرند! بار دیگر امامی در سوگِ پدر شهیدش مینشیند و لحظههای تلخِ وداع آن دو، بر شانههای تاریخ هجوم می آورد.
ثانیههای واپسین است... تمام فرزندان و نزدیکانِ امام صادق(ع) گرداگرد بسترش حلقه زدهاند. امام برای آخرین بار چشم میگشاید. تن رنجورش، برای همراهی ملائک بیتاب است؛ اما ... زبانش برای گفتنِ آخرین وصیت پدرانه بیتابتر! لب میگشاید و میفرماید:
«به شیعیان ما بگویید شفاعت ما به آنان که نماز را سبک میشمارند، نخواهد رسید». لقبش صادق بود و تمام گفتار و احادیثش صادقانه. وقتی بزرگواری و صداقتش مثل آفتاب اول صبح میدرخشید، حتی کور دلترین دشمن اهلبیت هم به سپیدی صفاتش گواهی میداد. وقتی چشمه علم و دانش جعفری، بیامان میجوشید، خواه مسلمان یا مجوس و مسیحی، از گرداگرد عالم به محضر درسش میشتافتند. رؤسای مذاهب در محضرش زانوی ادب میزدند و سرکشترین دشمنان خدا، به مقام شامخ او اعتراف میکردند. اینک ... چگونه شیعه به رئیس مذهب خود مباهات نکند؛ حال آنکه وسعت این مکتب الهی، شرق و غرب عالم را در زیر پرچم حقانیت خود گرد آورده است. امشب، موسی بن جعفر(ع) بر بالین پدر، سر بر خاک یتیمی مینهد و شال سیاه عزا بر گردن شاگردان «مکتب جعفری» حلقه میزند. کوچههای مدینه داغدارند و بقیع، چشم انتظار آخرین مسافر خویش است. بقیع، بقعهای خاموش و تاریک؛ بقیع، آشنایی غریب؛ بقیع، مزار بیچراغ و فانوسی که مظهر مظلومیت هزارواندی ساله است. در بقیع، روضه لازم نیست، خودش مرثیه مجسم است. بعضی چیزها را " باید " بنویسم اشکـــــ هـــــای شــــور مـــــن چـــــه بی حوصله ا نــد و حرفهای تــــــو چــــه تـــــلخ ... دلـــــــــم درد میکند
تویی صادقترین حرف رو لبها ............. منم غمگین ترین راز تو دلها
تویی زیبا طلوع صبح فردا ...............منم اینجا غروبی مثل شبها
تویی همچون قناری شاد و شیدا ...... منم مثل کلاغی رو درختا
تویی آشفته دل مغرور و رعنا............. منم همراز و همراه یه رویا
تویی عشق و محبت توی قلبها...........منم دیوونه مثل موج دریا
تویی تنها تویی یاد غریبها..................منم فریاد بی پایان غمها
تویی شاخه گل سرخ صدفها...............منم تنها شقایق توی صحرا
تویی آب زلال اشک چشمها................منم مرداب سرد توی دشتها
تویی عاشقترین تنهای دنیا.................منم خسته ترین مغموم دنیا
یکی خیلی نزدیک اما دور دور
خیلی سختر از اونیه که تصور کنی
نزدیک کسی باشی که بدونی دلش برای کسی در دوردست می تپه
و انچنان دور باشی از اون که ندونه در همین حوالی کسی است که ....
چقدر تلخه ولی ....
نگاه کنی به چشماش و بدونی که منتظر اومدن کسی هست که غیر از توئه
نگاهت کنه و بدونی که تو فکرش کسی هست که تو نیستی
باهاش حرف بزنی و بدونی که صدای کسی تو گوششه که صدای تو قابل شنیدن نیست
و باهات حرف بزنه اما میدونی حرفایی میزنه که دنبال ردی و شاید راهی برای با او بودنه
و تو
صبورانه ... دردمندانه .... عاشقانه بهش بگی
اگه دوستش داری رهاش نکن
اگه دوستش داری براش هر کاری میتونی بکن
فک کن که اگه اینبار تلاش نکنی دیگه فرصتی نداری
بهش بگی که چیکار کنه موفق بشه و چیکار کنه که شکست نخوره
سخته شاید تو ندونی
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
ماهایی که چقدر راحت ...
ماهایی که چقدر راحت اونا رو فراموش کردیم ...
اونا پشت خاکریز بودن و ما پشت میز ...
اونا در پی گمنامی بودن و ما جویای نام ... ادامه مطلب...
اینو واسه تو می نویسم تو که هر روز به کلبه تنهاییام می آی
تویی که هر وقت اومدی ، مهمون سفره پر از غصه ام شدی و گفتی :
چقدر غمگین می نویسی
من روزها به تو و غصه هام فکر کردم و بعد یه شب به تو و خودم گفتم :
باشه دیگه غمگین نمی نویسم ...
شروع دوباره واسه لبخند لبهای مهربون تو، تویی که غریب آشنامی ...
جعبه مداد رنگی هام رو برداشتم ، مداد سیاه ، همیشه با اون شروع می کردم
تراشم رو برداشتم یکی دیگه خریدم ، صورتی روشن ! مداد سیاه رو تراشیدم ...
تراشیدم تا آخر گذاشتمش سرجاش اینقدر قدش کوتاه شد که دیگه پیداش نبود !
بعد مداد خاکستری رو تراشیدم بعد قهوه ای بعد سورمه ای .
همه تیرگی ها رو تراشیدم تا جا برا روشنی ها باز بشه .
حالا همه رنگها شادن صورتی ، قرمز، زرد ، آبی ، سبز ... می دونم دوستشون داری
اومدم باز برات بنویسم اما این بار روشن و شاد و دل انگیز .
دست بردم مداد اول ، خط اول سیاه ، خط دوم خاکستری ، خط سوم قهوه ای !!!
منو ببخش عزیز مهربونم گناه دستای من نیست ...
گناه دستای نامهربونیه که مداد سیاه رو بهم هدیه دادن
می بینم به لطف نامهربونی دستاشون، مداد سیام باز قد کشیده ، خاکستری قد کشیده ،
همه تیرگی ها باز قد کشیدن گناه من نیست معنا ، من نمی خوام تلخ باشم نمی خوام . نمی خوام
من رو باور کن و من باز تیرگی هارو می تراشم ...
و من باز تیرگی هارو می تراشم تا دستاشون یه روزی مهربون بشن
و دیگه دستام خسته نمی شن و تراش صورتی هم کند نمی شه !!!
به دل مهربونت قسم
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ،
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ،
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی
نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "
برای اینکه " خــــــــــــــــــــــــــــــــــفـــــــــــــــــــــــــــه نشــــــــــــــــم "
همین !!
یه وقتــــــایی هست که جواب همه نگرانیـــات و دلتنگیات
میشــه یه جمله
که میکوبن تو صورتــــت
"بهم گیر نـــــــده، حــــــــــــــــــــــــــوصله نــــــــــــــدارم ".......!
گاهــــی هیـــچ کــــس را نــداشــتـ ـه بـــاشـــی بهتــــر است
داشتــــن بعضــــی هـــا
تنهـــــــــــــــــــــــــــــاتــــــــــــــــــــــــرت مـــی کــنــد . . .
کــــــاش یــک جــــرعه از ایــــن تلخـــی می نوشیــــــدی ، و بـــــعد مـــــــرا به دستــــــــ خــــاک می سپـــــــردی ..
چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت.......
تلخ کردن زندگی خود
بـرای کـسـی کـه......... در دوری مـا
شـیـــــــــــــــــــــــــریــــــــــــن تـریــــــــــــــــــــــن لـحـــــــــــــــظــــــــــــــــــــــــات
زنـدگـیـش را سپری مـی کـند.
شبیـــه کســـی شده ام
کــه پشتـــــــ دود سیگــارش با خود می گویــد :
... بایــد تـَرکـــــــ کنـــم !
ســیگــار را...
خانــــه را...
زنـــــــــــــــــــــــــدگــــــــــــــــــی را...
و باز پُــکــی دیگــــر می زند..
به خودت می آیی،
یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند،
نه دستی که شانه هایت را بگیرد،
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد
تـــــــــــــــــــــــــنهــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــی یعنی این..
انگار خام بودند
خیال هایی که به خوردم داده بودی...
مرا که هیچ مقصدی به نامم ..
و هیچ چشمی در انتظارم نیست را !.. ببخشید !
که با بودنم ترافیک کرده ام !!
آدم دلتـــنگ ؛
حرف حالی اش نمی شود ….
لطفاً برایش فلســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفه نبافید … !!!
خواستی که دیگر نبــــــــــــاشـــــــــــــی؟؟
افرین...
چه با اراده...
لعنت به دبستانی که از درسهایش فقط تصمیم گیری را اموختی...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |